تهران.ساعت پنج

یعنی برنامه امروزت، شاید قراری باشد به صرف پاییز به وقت یک فنجان قهوه. دیداری به وقت ترافیک .سرب .دود.

تهران.ساعت پنج

یعنی برنامه امروزت، شاید قراری باشد به صرف پاییز به وقت یک فنجان قهوه. دیداری به وقت ترافیک .سرب .دود.

چه بی تابانه می خواهمت / ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری/چه بی تابانه تو ر

یک کلمه توی ذهنم مدام می گردد امشب....ندا...ندایی که چند صباحی با هم همکار بودیم و در پیچیده ترین گذر زمان هم مسیر شدیم....از مزار پدرم تا مزار پدرش ...که زیر لب مدام زمزمه میکرد:

چه بی تابانه میخواهمت /ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری / چه بی تابانه تو را طلب میکنم

کیمیایی سالهاست که تکرار می شود.


 آخرین ساخته "کیمیایی" اکران شد. فیلمی که سیمرغ آن از روی فرش قرمز پرواز کرد تا مخاطبان مشتاق به نام کیمیایی را به سالن های سینما جذب کند. اما حاصل سکانسهای ضعیف و طولانی، استفاده از عناصر تکراری و اشباع شده چیز دبگریست.کیمیایی با سیاه و سفید نشان دادن فیلم سعی در نمایش تهران سال 1355 دارد یعنی سالهای قبل از انقلاب.یعنی تکرار نمایش چاقوی ضامن دار ، اعتیاد ، کفش های پاشنه دار قهرمان داستان،غیرت، تصفیه حساب و در نهایت روایت داستان خطی.

فیلم با سکانسهای از زندان شروع میشود که با آزادی قهرمان داستان به فضای ملتهب تهران قبل از انقلاب ختم میشود و این درحالیست که نشانه های تهران امروز مثل تلفن کارتی،پراید،کولر گازی یا تابلوی بزرگ مخزن گاز مایع که در اواخر فیلم با فونت درشت امروزی نوشته شده ،به وضوح به چشم میخورد. طراح صحنه جرم (آقای رامین‌فر) درمصاحبه ایی در پاسخ به وجود عناصری که به زمان قبل از انقلاب ربطی ندارد میگوید: "چرا به فیلم توجه نمی‌کنید و چشم می‌گردانید و این نکات کوچک را کشف می‌کنید.؟؟!!

سکانس افتضاح رستوران و یا اثبات نجابت زن با داد و قال بر سر مردی که وارد اتاق زن شده درمقابل شوهری که در چند قدمیش ایستاده و مثلا زن حین دعوا متوجه حضور او نیست دیگر برای تماشاچی امروز جذابیت ندارد. شاید درست میگویند که آدمهای فیلم کیمیایی چقدر دیر متوجه حضور هم میشوند.در سکانسهای پایانی برای تماشاچی جای سوال میشود مردی که آخر فیلم ناگهان ظاهر میشود و قهرمان داستان را میچسبد که: تمامش کردی؟.... چه کسی است که کارگردان برای چند ثانیه روی او مکث می کند؟البته بعدا مشخص میشود در نسخه جشنواره ایی، تک سکانسی بوده که بعدها حذف شده و همین سکانس آخر در اکران عمومی باقی ماند.

جرم نه تنها از نظر ساختار، محتوا و صحنه دارای اشکالات اساسی بوده، حرف خاصی هم برای گفتن ندارد.شاید اگر جرم در سالهای 50 یا 60 ساخته میشد داستان جذابی برای تماشاگر داشت اما با ساخت این فیلم برای مخاطب جای سوال میشود که سینمای کمیایی رو به زوال است؟

عوامل فیلم از دوبله نسخه اکران شده به عنوان نقطه قوت آن اشاره میکنند همچنین استفاده از هنرپیشه های صاحب نام و بازی قوی حامد بهداد را نمیتوان فاکتور گرفت اما باعث نمیشوند از این فیلم به عنوان کاری قابل قبول یاد کرد.

در آخر برای بیننده جای سوال میشود آیا جرم یک فیلم سفارشی بوده که با وجود نقطه ضعفهای فراوان جوایز زیادی را در جشنواره فجر به خود اختصاص داده است؟

ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی

" اولین مشکل،ریش من بود. مساله به این سادگی نبود که تیغی بردارم و ریشم را بتراشم. میبایست از شخصیتی که این ریش در طی سالیان دراز به من داده بود خارج شوم. من از جوانی ریش گذاشته بودم....چند سال  پیش در مکزیک ریشم  را زده بودم، ولی موفق نشدم چهره بدون ریشم را به دوستان و خانواده ام بقبولانم، به خودم  هم که چه عرض کنم. همه خیال میکردند که با یک غریبه طرف اند.... تراشیدن ریش برای ورود به شیلی فقط مساله صابون و ریش تراش نبود بلکه نموداری از فرایند عمیقتر وانهادن شخصیت خودی و پذیرفتن شخصیتی دیگر بود. ریشم را یواش یواش و بمرور زمان تراشیدند و تغییرات رفتار مرا در هر مرحله زیر نظر گرفتند و دیدند که چه تاثیراتی در ظاهر و منش من میگذارد، تا لحظه ای که دیدم دیگر ریش ندارم، پیش از آنکه چهره تازه ام را در آینه بنگرم مجبور شدم چند روز صبر کنم...."

ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی / گابریل گارسیا مارکز/ترجمه باقر پرهام/نشر آگاه

---------

پ.ن : دارم میرم شیراز . بعد از بیست و پنج شاید هم بیست و شش سال.

عدد سی و یک توی تقویم

دوز تحملم پایین اومده. بدون اضافه حقوق،شیفت پشت شیفت و حجم کاری که روز به روز توی شرکت بالا میره. واحد با هشت نفر آدم در شرف انفجاره . همهمه انقدر زیاده که خارج از محیط کار وقتی یکنفر ...یکنفس... با کسی حرف میزنه، دلم میخواد برگردم و جملات قصاری نثارش کنم.

کلا اعصاب ندارم این روزها.

گاهی خیره میشم به دلقک پلاستیکی دو بند انگشتی که قبلا با گردن کرکره ایی خم شده از توی جعبه به من لبخند میزد.گردن دلقک از مو هم نازکتر بود که به لطف همکاران از بدن جدا شد . چیزی که توجه من رو جلب میکنه نه دماغ آبیشه ،نه کلاه مسخره نارنجیشه . لبخند قرمز با هاله سفید دورشه که با گردن شکسته همچنان برقراره.          سرنوشت دلقک از تخم مرغ شانسی به روی میز کار من ختم شده.

دلم به ماهنامه "داستان همشهری" که روی میزم بازه و هر از گاهی نیم نگاهی بهش میندازم و  وبلاگهایی که به صورت روزانه (که البته روز به روز تعدادشون هم کم میشه) خوشه و نسکافه ساعت 10 که به بهانه اون چند دقیقه ایی از پشت میز بلند میشم.                                                                                                                                                             البته من بهونه های زیادی واسه خودم دارم.

عین زندانی های توی فیلم هر روز که میگذره رقمهای تقویم روی میز  یک خط میخوره .می شمرم میبینم تا رسیدن روز حقوق 8 روز دیگه مونده . این میون عددی هست که علاوه بر اینکه تقویم رو از قیافه میندازه،کل برنامه های آدم رو مختل می کنه ،جای ثابتی هم نداره واسه خودش.                                                                                                                   کلا عدد 31 توی تقویم تابستون عدد ویلان مظلوم نمای دردسر سازیه.